العطش..العطش
کوه را بگو…تن چون کاه،چون کشد…
ویرانه…غصه…زخم زبان…داغ…بی کسی…یتیمی…
دل سنگ آب شد
داغی سنگین در دقایقی سنگین بود
آن دم که با فواره های آتش
خیمه ها به مرگ مقدس دل دادند
پروانه ای در هجوم شعله ها
هراسان ماند
و آتش حرمت معصومیتش را
نگاه نداشت…
نگاه های کودکانه اش تا
گودال کشیده شد
تا به گرد شمع پدر سوختن را برگزیند
سه ساله ای شد،بزرگ
تا از ذالان ظلمت زده هزار ماهه عبور کند
و باگریه بر فریاد،غلبه…
باران خون وصحرا و زان پس ،کوچه ها را در نوردیدند..
طوفان بر گیسوان پنجه انداخت
خرابه ها چشم های گریانش را طعنه زدند
دل سنگ آب شد،اما سه ساله با غربت،کمر ستبر قدرت را شکست
با سکوت وداغ ،قصر آرامش تو خالی ظالم را به آتش کشید
آری… می شد در ویرانه ماند و پادشاهی کرد..
عطشان حسین